( رفتیم تهران .... تا اطلاع ثانوی تعطیل. وقتی برگردم با معرفتا رو با کامنتاشون میشناسم.یه تشکر ویژه هم از همراه همیشگی ، مازیار )
ناخن های لاک زده ام ...
هویتم را خط انداخته اند .
حسی از سرودن و خط زدن .
منجلاب عجیبی ست .
وقتی سیاهی قلم به خط خطی افتاد...
تازه فهمیدم که دیگر ....
نوشته هایم را سیگار مانند لوله میکنم .
دود میسازم این خط های باقی مانده را
پس مانده ای برجای نمی ماند ،
تا خطی از خاکستری افسوس بسازد.
طعم رژ لبم را به فیلتر خط خطی اش هدیه میدهم .
تازه فهمیدم که دیگر...
برای خیلی وقت هایم دلم هوای دلش را ندارد.
این تازه فهمیدن ها....
دلم هوای این تازگی ها را هم ندارد.
یه پیک ، دو پیک ...
برای خریت کافی ست اما ...
من نخورده مستم .
بزن تا به سازی که دلم هوایش را ندارد برقصم.
شهر از همیشه شلوغ تر ...
و آن گنبد همیشه استوار طلایی ....
میدانم مرا میخواند اما :
تا اطلاع ثانوی :
دلم هوای هرزه نبودن را هم ندارد.
پ.ن : دلم به ضرب آهنگ یاس خوشه این روزا .
پ.ن : از امتحان میام بیرون :
- 20 میشی دیگه ؟
- مگه میشه این خرخون 20 نشه ؟
و من در حسرت اینکه بهشون بگم : خیلی وقته برا نقش اول ذهناشون خیلی زیادیم.
پ.ن : مازیار وبلاگشو بست. اما قول داد سرمیزنه .نمیدونم میاد یا نه . اما اگه اومدی : سلام مازیار.
پ.ن : نقطه . سرخط
نظرات شما عزیزان:
حانیه 
ساعت19:39---23 خرداد 1391
نيمه شب بود و غمي تازه نفس , ره خوابم زد و ماندم بيدار .
ريخت از پرتو لرزنده ي شمع سايه ي دسته گلي بر ديوار .
همه گل بود ولي روح نداشت سايه اي مضطرب و لرزان بود چهره اي سرد و غم انگيز و سياه گوئيا مرده ي سرگردان بود !
شمع , خاموش شد از تندي باد , اثر از سايه به ديوار نماند !
کس نپرسيد کجا رفت , که بود , که دمي چند در اينجا گذراند !
اين منم خسته درين کلبه تنگ جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سايه ي خويشم ,
يا رب , روح آواره ي من کيست , کجاست ؟
پاسخ:/
مزسی عزیزم
مازیار 
ساعت1:26---21 خرداد 1391
دیرآمدی موسی!
دورۀ اعجازها گذشته است
عصایت رابه چارلی چاپلین هدیه کن
که کمی بخندیم.
شمس لنگرودی
پاسخ:
ممنون
مازیار 
ساعت1:24---21 خرداد 1391
خواب های گوارا شیرین اند
به شرط آنکه بیدارشده باشی.
شمس لنگرودی
مازیار 
ساعت1:22---21 خرداد 1391
آن که تورامی جوید
درجست وجوی خویش است
هرآن که ازتوسخن می گوید
ازخالی های درون خودحرف می زند.
باخودگفت وگوکن
همچون چشمه ئی،
رود
ادامۀ راه توست.
شمس لنگرودی
پاسخ:
دوباره سلام مازیار.خوش اومدی
کاش یکم بارون بگیره 
ساعت12:32---16 خرداد 1391
hellboy 
ساعت12:30---16 خرداد 1391
تنها یک برگ مانده بود …
درخت گفت : منتظرت میمانم !
برگ گفت : تا بهار خداحافظ !
بهار شد ولی درخت میان آن همه برگ دوستش را فراموش کرده بود
======================
سلام مرسی از دعوتت
دل نوشته بسیار زیبایی بود ! ولی خوب نوشته ات یه حسی به آدم می داد که داره بیخودی زندگی میکنه! هر چند من خودم هم با زندگی زیاد کنار نمیام!!
پاسخ:
فعلا که دارم بیخودی زندگی میکنم . ما جز درس خوندن کار دیگه ای هم داریم ؟؟